درسادرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

درسا خانوم، عشق بابا امیر و مامان سارا

آخرین پست

  سلام عشق مامان؛ این روزها نزدیک به عیده و زود میگذره ... تقریبا خیلی شلوغ پلوغ شده ... چند روزیه که میری مهد البته روزی 3-4 ساعت اونم بیشتر وقتها هستم تا عادت کنی .... عشق مامان نمی دونم چرا ولی دیگه دلم نمی خواد واست وبلاگ بنویسم ... چراش رو نمی دونم ولی میدونم دیگه نمی نویسم .... عاشقتم به دوستای خوب و مهربونم سر میزنم و خوشحالم که این مدت باهاشون بودم .... دوستت دارم عزیزم ... خاطرات از این به بعد شاید توی یک دفتر ثبت بشه .... بوسسسسسسسسس
26 اسفند 1392

تولد درسا ... دی 92

  سلامی به گرمی خورشید؛ آخرین تولد ... مال شما بود ... این دفعه هم فقط خانومها بودن و یه جورایی یه دفعه ای شد ... دوست داشتم امسال رو اختصاص بدم به خودت و دوستات که نشد (بنابردلایلی) ... منم واسه همین مجبور شدم خانوادگی بگیرمش ... یه تفاوت بزرگ که تولد امسالت داشت ... بودن خاله سما بود ... وای که چقدر راضی بودم از بودنش ... عاشقشم خوب ترجیح میدم بازم به روایت تصویر توضیح بدم .... راستی کیک تولدت رو امسال از شیرینی تواضع توی مرزداران سفارش دادم ... مجبور شدم صبح بابا امیر رو بفرستم بگیره که به ترافیک نخوریم ... خداییش که عالی بود ... همون چیزی که می خواستم از همه لحاظ راستی تم تولدت قرار بود گلبه ای باشه که خیلی چیزهاش رو پید...
22 بهمن 1392

آقاجون ...

این رو دلم نیومد ننویسم ... یه روزی که رفته بودیم خونه عزیز اینا ... به محض ورود ازم پرسیدی: «مامانی، آقاجون کوووووووو؟؟؟؟؟!!!!»   بَنِرهای دم در خونه آقاجون   یه سری از گلهایی که واسه آقاجون آورده بودن   عکس آقاجون ... روحش شاد ...
19 بهمن 1392

ماه گذشته به روایت تصویر (2)

وسایل آشپزخانه درسا خانوم ... بازی هر روزش   این آقا اسمش شهاب هست ... از دوستای قدیمی بابا امیر ... دیروز واسه اولین بار موهات رو ایشون کوتاه (بهتره بگم مرتب کرد) کردن ... ایشون آرایشگر امیر تتلو و آرمین 2@FM و خیلی از بازیگرای ایرانی هم هستن   موهات اولین باری هست که سشوار کشیده شده و کاملاً صاف شده بود   ژست گرفتی با دامن و کفش پاشنه داری که واسه عیدت خریدیم ...
19 بهمن 1392

ماه گذشته به روایت تصویر (1)

موهات رو ملیکا بافته بود   بدون شرح   کیک تولد بابایی (7 بهمن بود ...)   بازی با برف شادی   این لباس و بافت زیرش رو مامانی زحمت کشیده واسه تولدت داده   در حال رقصیدن با آهنگ شادمهر   جدیداً حتما باید تو بغل بابا امیر باشی تا بخوابی!   ...
19 بهمن 1392

تولد پسر عمت ... علی آقا

دوباره سلام؛ تولد علی پسر عمت هم دو روز بعد که جمعه می شد ... اونجا هم کلی قر دادی و رقصیدی و شیطونی کردی با ابوالفضل و امیررضا ... برعکس تولد قبلی که فقط خانومها بودن ... این دفعه همه باباها هم بودن و خیلی بیشتر خوش گذشت ... باز هم به روایت تصویر ... راستی تاریخش هم 92/10/21 بود   آماده شدی بریم تولد علی   کادوی تولد علی ... پول و هندونه ... ههههه   شما و علی   شما هم کیک رو تنها پیدا کردی و رفتی که انگشت بزنی به کیک   سفره شام ... مرسی عمه جونی   بدون شرح ...
19 بهمن 1392

تولد دختر عموت ... ملیکا جون

  سلام مامانی جون؛ امروز دو سال و یک ماهت کامل شد ... دوست نداشتم بیشتر از این واسه گذاشتن پست تولدها صبر کنم ... می خوام پست ها رو جدا جدا بذارم ... فکر کنم بهتره اول تولد ملیکا جون ... دختر عموی گلت که از من فقط 5 سال کوچیکتره ...!!! 92/10/18 بود یعنی شب تولد شما ... وای از اون روز که چون چهارشنبه هم بود و از شرق باید میرفتم غرب ... دو ساعت و نیم توی ترافیک فقط کلاچ و ترمز می گرفتم مادرجون ... خدا رو شکر شما خسته بودی و کل راه رو خواب بودی وگرنه که هیچی دیگه توی راه هم الهه جون بهم زنگ زد و تولد شما رو تبریک گفت و کلی خوشحالم کرد حالا عکسها به روایت تصویر ... راستی تم تولد قرمز مشکی بود ... من میخواستم تولدت رو تم کف...
19 بهمن 1392

آقاجون تنهامون گذاشت

سلام خوشگل مامان؛ این روزها خیلی سخت میگذره .... جمعه 27 دی آقاجون (بابابزرگ پدری) ما رو تنها گذاشت .... جمعه هفتم آقاجونه .... میدونم بزرگ شدی شاید ازش خاطره ای تو ذهنت نباشه ... وصیت کرده بود کرمانشاه خاکش کنیم ... این چند روز اونجا بودیم ... بعد میام بیشتر میگم .... فعلا دوست دارم فقط گریه کنم ....
19 بهمن 1392

23 ماهه شدی

سلام عروسک مامان؛ ببخشید که اینقدر دیر اومدم واسه آپ کردن وبت عشقم ... این روزها خیلی شلوغ پلوغه ... البته سه ماه گذشته همینجوری بوده ... داریم به اومدن دایی امین نزدیک می شیم و همچنین امتحانهای من .... فکر با شما من قراره درس بخونم ... چه جوریش رو نمی دونم ... خلاصه که تقریباً همه چیز رو با جمله می خوای ... دو هفته ای بود که شیشه رو کامل ازت گرفتم اما به دلیل اینکه سرما خوردی و باید مایعات می خوردی ... لیوان رو هم خیلی دوست نداری دوباره شیشه برگشت اما نه برای خواب ... دیگه موقع خواب بدون شیشه می خوابی خدا رو شکر .... خدا رو شکر خبری نبوده جز سلامتی ... چند تا عکس و توضیحات لازمه ... راستی هنوز بعضی وقتها باورم نمیشه که الان مادرتم ... ...
19 بهمن 1392